ماجرای راهب بودایی و زن جوان
دو راهب بودایی که یکی شان مسن و دیگری جوان بود مشغول سفر با هم بودند. در بین راه به یک رودخانه خروشان می رسند. همانطور که خود را آماده عبور می سازند متوجه یک دختر جوان و زیبا می شوند که تلاش می کند به سمت دیگر رودخانه برود. دختر جوان با دیدن دو راهب، به این فکر می افتد که از آنها درخواست کمک کند.
دو راهب در موقعیت غیرعادی قرار میگیرند. آنها سوگند خورده بودند که تحت هیچ شرایطی با بدن یک زن تماس برقرار نکنند. هنوز چند لحظه از درخواست دختر زیباروی نگذشته بود که راهب مسن بدون ابراز هیچ حرفی، خم می شود و دختر را بر پشت خود قرار می دهد و او را سمت دیگر رودخانه حمل می کند.
راهب جوان نمی توانست اتفاقی را که در برابر چشمانش به وقوع می پیوست باور کند. با این وجود خودداری پیشه می کند و بدون هیچ اعتراضی دوباره پا به پای راهب مسن، سفر خود را در پیش می گیرد.
راهب جوان با تمام وجود تلاش می کند چیزی نگوید. سکوت کاملی بین شان ایجاد می شود. اما بالاخره پس از ۳ ساعت سکوت، راهب جوان طاقت نمی آورد و با هیجان و عصبانیت رو به راهب مسن می گوید که عملش غیرقابل قبول بود و نمی تواند ادرک کند که چرا او یکی از قوانین مهم بودایی را زیر پا گذاشته است.
راهب مسن لحظه ای به او خیره می شود و بعد می گوید: « برادر، من دختر را این طرف رودخانه بر روی زمین گذاشتم ولی انگار تو هنوز در حال حمل او هستی»
*******
دکتر حشمدار: این روایت بودایی بازگو کننده یکی از اصول روانشناسی است: « در لحظه زندگی کنید» یادتان باشد که همگی ما یک عالم پشیمانی و افسوس و ناراحتی های گذشته را در طول زندگی با خودمان حمل می کنیم بدون آنکه متوجه اش باشیم. زحمتی حملی که جز ناراحتی برای ما نصیبی نخواهد داشت.
همیشه توجیهاتی داریم که خاطرات و اتفاقات ناگوار گذشته را از روح و روان خود نمی زدائیم. می خواهیم جبران شان کنیم. می خواهیم انتقام بگیریم از کسانی که مسئول ان بوده اند و … می خواهیم با حسرت و پشیمانی از آنها یاد کنیم.
ولی متوجه نیستیم تا مادامیکه نتوانیم از ناگواری ها عبور کنیم قادر به ایجاد یک صلح با اکنون خود نخواهیم بود. یادمان باشد که لحظات ناآرام کنونی، مدام برای ما گذشته و آیندهِ ناارام ایجاد خواهد کرد